هانای عزیزمهانای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

دنیای شگفت انگیز از جنس هانا

ده ماهگي دخترم هانا

  زيباي من يك ماه بزرگتر شدي بوي بهار مي ايد و تو به يك سالگي نزديك مي شوي و من هر روز را شكر ميكنم كه اين هديه خداوند نزد من امانت است... صبح هاكه از خواب بيدار مي شي بعد از كمي خوردن شير از اتاقت چهار دست و پا راه ميفتي تو خونه و به همه جا سرك ميكشي دستت به ميز تلويزيون  به مبل ها به صندلي ميگيري كه بايستي... سر كشوهاي كابينت كشوهاي كمد ميري و وسايلش دست ميزني كلي سرت گرمه... تا قبل ظهر هم يه بار ديگه يك خواب كوتاه داري ميان وعده هم ميخوري.... از اواخر هشت ماهگي ديگه خيلي بازيگوش شدي ديگه كارهاي خونه يا كارهاي ديگه رو نميتونم انجام بدهم كم و بيش، بايد بيشتر هواسم به تو باشه كه خرابكاري نكني از دو ماهگي تا الانم همو...
25 بهمن 1393

مريضي هاناي عزيزم

  هاناي من از جمعه ١٠بهمن مريض شده بي جون و بي حال هر بار كه بالا مياره اشك در روي گونه هايم سر ميخورد و قلبم فشرده تر ميشود اين روزها به من خيلي سخت ميگذرد در حنجره ام لرزش ميشنوي و من در بغضي كه نه تنها گلويم بلكه قلبم رو گرفته مدهوشم صداي صلوات هاي مادرم مرا ارام ميكند  هاناي من  دخترم زندگي اين روزها طوري خودش را به من نشان ميدهد كه من بي تو حتي نميتوانم فكر كنم واي من چه حالي بودم و تو چه حالي داشتي زيباي من بعد از ده ماه اين اولين مريضي سخته تو بود( تب ٤٠درجه اسهال و استفراق زياد) كه ما را اينچنين نگران كرد اميدوارم كه اخرين مريضي ات باشد ولي خدا رو شكر كه الان بهتر شدي در طول اين شش روز تو فقط ...
14 بهمن 1393

مريضي هاناي من

  هاناي من از جمعه ١٠بهمن مريض شده بي جون و بي حال هر بار كه بالا مياره اشك در روي گونه هايم سر ميخورد و قلبم فشرده تر ميشود اين روزها به من خيلي سخت ميگذرد در حنجره ام لرزش ميشنوي و من در بغضي كه نه تنها گلويم بلكه قلبم رو گرفته مدهوشم صداي صلوات هاي مادرم مرا ارام ميكند  هاناي من  دخترم زندگي اين روزها طوري خودش را به من نشان ميدهد كه من بي تو حتي نميتوانم فكر كنم واي من چه حالي بودم و تو چه حالي داشتي زيباي من بعد از ده ماه اين اولين مريضي سخته تو بود( تب ٤٠درجه اسهال و استفراق زياد) كه ما را اينچنين نگران كرد اميدوارم كه اخرين مريضي ات باشد ولي خدا رو شكر كه الان بهتر شدي در طول اين شش روز تو فقط ...
14 بهمن 1393

نه ماهگی دخترم هانا

هانای   منخیلی بازیگوش شدی دستای ناز کوچولوتو به مبل و پایه صندلی میگیری که زودراه بری با خنده هات قند تو دلم اب میشه بگیم بیا بغلم بریم دد سریع میای وقتی بابایی میاد میری دم در استقبالش انقد نگاش میکنی که بغلت بکنه کلی هم ذوق میکنی روی صندلی غذا یاد گرفتی غذا بخوری غذا خوردنت هم باید با سرگرمی باشه صداها و صوت هایی که در میاری به حرف زدن نزدیک شده در روز چهاردست و پا توخونه همه جا سر میزنی هرجا میبرمت همه قربون صدقت میرن من خیلی خیلی خوب میشناسی موقعیکه خوابت بیاد یا گرسنه باشی میای دنبالم پاهامو میچسبی میگی ماماماما.... وای من فدات بشم..... انگار همه چیز میفهمی انگار همه چی رو خوب یاد میگیری ...
23 دی 1393

چهارماهگی هانای عزیزم

 چه زیباست وقتی تو را توی بغل خودتم میبینم وبه زمانی فکر میکنم که یگ روزی ارزوی همین روزها در ذهنم موج سواری میکردواقعا زیباست که انسان درک کند انچه را که باید داشته باشد و با تمام وجود حس کند... هانای من چهارماهش هم پر شد و روز به روز برای من و بابایی شیرین تر میشودخنده هاش زیباتر شده که یه جوری به ادم حس خوبی میدهد. زیبای من برای اولین بار من و شما و خاله جونی رفتیم بازار یه دور زدیم توی بازارعمه جون و سپیده هم دیدیم با هم برگشتیم خونه روز خوبی بود. به مدل های مختلفی میخوابی خیلی جالبه تا جایی که می تونم ازت عکس میگیرم جدیدا تو بغلم قشنگ خوابت میبره بغل به بغل می خوابیم بابایی میگه چرا بغل من اینطوری نمیخوابه!!!!میگه من حسو...
24 مرداد 1393

سه ماهگی دخترزیبای مامان

دختر زیبای من روز به روز داری بزرگ بزرگتر میشی . من با تمام وجود نظاره گر تمام لحظه های بزرگترشدنت هستم و برای آن شکر گزارم. ارزوهایم ؛ خواسته هایم با بودنت تو رنگ دیگری دارد.... تو این ماه تونستم به تنهایی ببرمت حموم چه لذتی داشت چقدر کیف کردم... نسبت به ماه قبل داری کم کم به حرکات و صداها عکس العمل نشون میدی هر کاری که انجام میدی رو دوست دارم. این اولین ماه رمضانی که تو پیش من و بابایی هستی خیلی خوشحالم به خاطر حضورت دختر ز یبای من. خواب شبت خیلی منظم شده نزدیک های صبح بیدار میشی برای شیر خوردن باز میخوابی در هر صورت منم کم کم بی خوابی هام کم شده. به دیدن تلویزیون عکس العمل بیشتری داری مسابقات والیبال و لهستان همراه ما دیدی من و بابایی کل...
25 تير 1393

دوماهگی هانای عزیزم

روزها می گذشت با تمام خستگی ها ولی به همراه عشق بودکه این روزها را اسانتر می کرد شب ها میگذشت با تمام بی خوابیها ولی ارامش در کنارش موج می زد شبها دیگر برایم بیدار شدن و بیدار ماندن مانند روزهای اول سخت نبود الان قبل از اینکه گریه کنی بیدارم تا وقتی هم اروم نشی و نخوابی خوابم نمیبره مامان بزرگ هم خیلی خیلی بهم کمک می کنه خیلی دوستش دارم انشاله همیشه سالم باشه. قبلا خندیدنت همیشه توی خواب بودولی بعد از اینکه چهل روزت گذشت خنده هات تو بیداری بیشتر شد یک ماجرای جالب برات تعریف کنم: از روزاول که از بیمارستان اومدی تختی که من و تو روش می خوابیدیم گوشه ای از پذیرایی بود کنار تخت روی دیوار یک استیکر به شکل گل با شاخه وبرگ پیچ پیچ چسبانده بودیم وقتی...
24 تير 1393

طرفدارمسابقه والیبال ایران و لهستان

وای خدای من هانای من چه حذاب داره مسابقه والیبال نگاه میکنه من که قش کردم انقدر ناز نگاه میکنه. هانا دو ست کامل نشست پا به پای منو باباش مسابقه رو نگاه کرد. تجربه مادرانه: من احساس میکنم رفتار و برخورد پدر و مادر انقدر روی کودک تاثیر می گذارد که قابل توصیف نیست چند روزی که من و باباش والیبال نگاه می کردیم با ذوق؛ هانا هم در کنار ما نظاره گر بود بدون که خودمون متوجه بشیم هانا را هم علاقه مند کردیم. مامانای زیبا مراقب کودکانتان باشید .  با سپاس فراوان ...
20 تير 1393

روزهای دیدنی یک ماهگی

روزهاو شب ها در کنار تو با همه سختی ها با همه خوشی ها با همه بی تجربگی ها می گذرد و من در کنار تو با حضور تو هر روزقدرتمندتر می شوم شب هایی که هر دوساعت بیدار میشدم  تورا در آغوش بگیرم وشیرت بدهم روزهایی که تمام وقتم را در کنار تو میگذراندم شب هایی که با کوچکترین صدایت بیدار میشدم روزهایی که برای متوجه کردنت به خودم باهات صحبت می کردم همه و همه را دوست دارم زردی ات خوب خوب نشد ولی به آرامی کم وکم می شد بعداز گذشت یک هفته وچند روز بالا اوردنت بعد از خوردن شیر شروع شدچندین بار پیش پزشک رفتیم قطره های مختلفی می خوردی ولی می گفتند به خاطره خوردن زیاد شیر وکوچک بودن معده برمیگرداند به مرور که بزرگتر شود خوب می شود. حمو...
25 ارديبهشت 1393