تب شب!
اشك هايت به درخشندگي مرواريد از چشمان معصومت به سرعت سر ميخورد، گرماي بدنت بالا مي رفت و من همچنان قبلم فشرده ميشد كه تو را چگونه دريابم در حالي كه تو در ميان دستانم بودي، گريه هايت پر از درد بود و نگاهت به نگاه من گره خورده بود كه تورا در اغوشم محكم بگيرم و رهايت نكنم چرا كه تو براي خوب شدن نگاهم ميكردي ومن همچون كسي كه قلبش را زير دردها ميفشارند ديوانه وار ميجنگيدم كه تو را بهتر ببينم و تو با صداي نالان گريه سر ميدادي واي خداي من چرا شب تمام نمي شود !! اري كودك من تو ان شب بيمار شدي و من از تب تو بيشتر ميس...