هانای عزیزمهانای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

دنیای شگفت انگیز از جنس هانا

صدایی از جنس کبوتر

روزهایی که تو را به خاطر زردی در دستگاه می گذاشتیم را از یاد نمی برم بسیاربرایم سخت بود ولی در این دو روز چیزی که من را کمی آروم می کرد صدای دوست داشتنی تو بود دختر عزیزم . ان وقت متوجه شدیم که درزمانی که خوابی نفس هایت یک صدای دل نشینی می دهد با دقت گوش می کردیم دیدیم بله درست است شبیه کبوتر ها اونم از نوع کبوتر قمری صدا می دهی خیلی خندیدیم و من همیشه عاشق این صدا بودم اخه خیلی بهم ارامش می داد. سپاسگذاری و شکرگذاری  مخصوص همان خدایی که  زندگی را زیبا آفرید 
10 ارديبهشت 1393

حس پدرانه

همانطور که حس مادرانه من فعال شده بود و با تمام قوا در کنار هانا بود حس دیگری را که در کنارم می دیدم و من و هانا را همراهی می کرد حس پدرانه بابایی بود اورا می دیدم که : به آرامی موهایت را شونه میزند به زیبایی تو را نگاه می کند به قشنگی تو را بغل می گیرد همه فکر و ذهنش تو بودی دختر بابایی از همون روزهای اول یاد گرفت که پوشک تورا عوض کند و تو را در دستشویی بشورد با اینکه اولین بار برایش سحت بودولی این کار را کرد کم کم عاشق شستنت شد تا مدت ها او تورا می شست و من پوشکت را عوض می کردم... خدایی خیلی با حوصله و با دقت این کاررا انجام می دادمن واقعا او را تحسین می کنم. هرجا بیرون قرار بود بریم او مارا می برد دکتر, بیمارستان, بهد...
1 ارديبهشت 1393

حس مادرانه

این همه تجربه این همه حس های خوب فقط فقط به خاطر وجودتوست!!!!!!!! هنوز باورم نمیشد که من مامان شدم هنوز باورم نمیشد که تو کنار قلب من آرومی هنوز باورم نمیشد که درکنارم یک فرشته است همه اینها وقتی باورکردم که  تو زردی گرفتی برای اینکه باید دو روز در دستگاه میموندی وبرای گرفتن خون, رگ های دست وپات کبود شده بودبه دلیل بی دقتی پرستاران برای اولین بار برایت گریه کردم وفهمیدم: فرشته کوچلوی من به ضربان قلبم وصل است وکوچکترین ناراحتی برای او قلبم را به درد میاورد ومن  واقعا نمیتوانم این درد را تحمل کنم . انگار یک حسی از پشت در قلبم من را صدا میزد ومیخواست وارد شود اول متوجه نشدم ولی بعد گذشت زمان کوتاه متوجه شدم که آن ح...
30 فروردين 1393

به استقبال فرشته کوچلو

خدای من زندگی گاهی اوقات واقعا یک رنگ دیگریست با آمدن هانای دوست داشتنی حس زندگی دوچندان شد وبا تمام وجود از خدا متشکرم با بت هدیه زیبا که به من و بابایی اهدا  کرد صبح روز موعود(24 فروردین93) به همراه مامانم و بابایی به بیمارستان مسعود رفتیم چند ساعت قبل عمل ما در آنجا بودیم برای یک سری از کارهای بیمارستان.... بعد از مشخص شدن اتاق و گرفتن عکسای یادگاری من راهی اتاق عمل شدم حسم جدااز  خوشحالی و ذوق زیاد کمی ترس هم بود اما شیرین ... برای اولین بار به اتاق عمل میرفتم ولی با این وجودبعد از چند ساعت از اتاق عمل برگشتم و وقتی که به هوش آمدم اولین چیز که من را متوجه خودکرد درد زیر شکمم بود که افتضاح دردش زیاد بود از اینها بگذریم.....
28 فروردين 1393