ده ماهگي دخترم هانا
زيباي من يك ماه بزرگتر شدي بوي بهار مي ايد و تو به يك سالگي نزديك مي شوي و من هر روز را شكر ميكنم كه اين هديه خداوند نزد من امانت است... صبح هاكه از خواب بيدار مي شي بعد از كمي خوردن شير از اتاقت چهار دست و پا راه ميفتي تو خونه و به همه جا سرك ميكشي دستت به ميز تلويزيون به مبل ها به صندلي ميگيري كه بايستي... سر كشوهاي كابينت كشوهاي كمد ميري و وسايلش دست ميزني كلي سرت گرمه... تا قبل ظهر هم يه بار ديگه يك خواب كوتاه داري ميان وعده هم ميخوري.... از اواخر هشت ماهگي ديگه خيلي بازيگوش شدي ديگه كارهاي خونه يا كارهاي ديگه رو نميتونم انجام بدهم كم و بيش، بايد بيشتر هواسم به تو باشه كه خرابكاري نكني از دو ماهگي تا الانم همو...