هانای عزیزمهانای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

دنیای شگفت انگیز از جنس هانا

مريضي هاناي عزيزم

  هاناي من از جمعه ١٠بهمن مريض شده بي جون و بي حال هر بار كه بالا مياره اشك در روي گونه هايم سر ميخورد و قلبم فشرده تر ميشود اين روزها به من خيلي سخت ميگذرد در حنجره ام لرزش ميشنوي و من در بغضي كه نه تنها گلويم بلكه قلبم رو گرفته مدهوشم صداي صلوات هاي مادرم مرا ارام ميكند  هاناي من  دخترم زندگي اين روزها طوري خودش را به من نشان ميدهد كه من بي تو حتي نميتوانم فكر كنم واي من چه حالي بودم و تو چه حالي داشتي زيباي من بعد از ده ماه اين اولين مريضي سخته تو بود( تب ٤٠درجه اسهال و استفراق زياد) كه ما را اينچنين نگران كرد اميدوارم كه اخرين مريضي ات باشد ولي خدا رو شكر كه الان بهتر شدي در طول اين شش روز تو فقط ...
14 بهمن 1393

مريضي هاناي من

  هاناي من از جمعه ١٠بهمن مريض شده بي جون و بي حال هر بار كه بالا مياره اشك در روي گونه هايم سر ميخورد و قلبم فشرده تر ميشود اين روزها به من خيلي سخت ميگذرد در حنجره ام لرزش ميشنوي و من در بغضي كه نه تنها گلويم بلكه قلبم رو گرفته مدهوشم صداي صلوات هاي مادرم مرا ارام ميكند  هاناي من  دخترم زندگي اين روزها طوري خودش را به من نشان ميدهد كه من بي تو حتي نميتوانم فكر كنم واي من چه حالي بودم و تو چه حالي داشتي زيباي من بعد از ده ماه اين اولين مريضي سخته تو بود( تب ٤٠درجه اسهال و استفراق زياد) كه ما را اينچنين نگران كرد اميدوارم كه اخرين مريضي ات باشد ولي خدا رو شكر كه الان بهتر شدي در طول اين شش روز تو فقط ...
14 بهمن 1393

نه ماهگی دخترم هانا

هانای   منخیلی بازیگوش شدی دستای ناز کوچولوتو به مبل و پایه صندلی میگیری که زودراه بری با خنده هات قند تو دلم اب میشه بگیم بیا بغلم بریم دد سریع میای وقتی بابایی میاد میری دم در استقبالش انقد نگاش میکنی که بغلت بکنه کلی هم ذوق میکنی روی صندلی غذا یاد گرفتی غذا بخوری غذا خوردنت هم باید با سرگرمی باشه صداها و صوت هایی که در میاری به حرف زدن نزدیک شده در روز چهاردست و پا توخونه همه جا سر میزنی هرجا میبرمت همه قربون صدقت میرن من خیلی خیلی خوب میشناسی موقعیکه خوابت بیاد یا گرسنه باشی میای دنبالم پاهامو میچسبی میگی ماماماما.... وای من فدات بشم..... انگار همه چیز میفهمی انگار همه چی رو خوب یاد میگیری ...
23 دی 1393

چهارماهگی هانای عزیزم

 چه زیباست وقتی تو را توی بغل خودتم میبینم وبه زمانی فکر میکنم که یگ روزی ارزوی همین روزها در ذهنم موج سواری میکردواقعا زیباست که انسان درک کند انچه را که باید داشته باشد و با تمام وجود حس کند... هانای من چهارماهش هم پر شد و روز به روز برای من و بابایی شیرین تر میشودخنده هاش زیباتر شده که یه جوری به ادم حس خوبی میدهد. زیبای من برای اولین بار من و شما و خاله جونی رفتیم بازار یه دور زدیم توی بازارعمه جون و سپیده هم دیدیم با هم برگشتیم خونه روز خوبی بود. به مدل های مختلفی میخوابی خیلی جالبه تا جایی که می تونم ازت عکس میگیرم جدیدا تو بغلم قشنگ خوابت میبره بغل به بغل می خوابیم بابایی میگه چرا بغل من اینطوری نمیخوابه!!!!میگه من حسو...
24 مرداد 1393

سه ماهگی دخترزیبای مامان

دختر زیبای من روز به روز داری بزرگ بزرگتر میشی . من با تمام وجود نظاره گر تمام لحظه های بزرگترشدنت هستم و برای آن شکر گزارم. ارزوهایم ؛ خواسته هایم با بودنت تو رنگ دیگری دارد.... تو این ماه تونستم به تنهایی ببرمت حموم چه لذتی داشت چقدر کیف کردم... نسبت به ماه قبل داری کم کم به حرکات و صداها عکس العمل نشون میدی هر کاری که انجام میدی رو دوست دارم. این اولین ماه رمضانی که تو پیش من و بابایی هستی خیلی خوشحالم به خاطر حضورت دختر ز یبای من. خواب شبت خیلی منظم شده نزدیک های صبح بیدار میشی برای شیر خوردن باز میخوابی در هر صورت منم کم کم بی خوابی هام کم شده. به دیدن تلویزیون عکس العمل بیشتری داری مسابقات والیبال و لهستان همراه ما دیدی من و بابایی کل...
25 تير 1393

دوماهگی هانای عزیزم

روزها می گذشت با تمام خستگی ها ولی به همراه عشق بودکه این روزها را اسانتر می کرد شب ها میگذشت با تمام بی خوابیها ولی ارامش در کنارش موج می زد شبها دیگر برایم بیدار شدن و بیدار ماندن مانند روزهای اول سخت نبود الان قبل از اینکه گریه کنی بیدارم تا وقتی هم اروم نشی و نخوابی خوابم نمیبره مامان بزرگ هم خیلی خیلی بهم کمک می کنه خیلی دوستش دارم انشاله همیشه سالم باشه. قبلا خندیدنت همیشه توی خواب بودولی بعد از اینکه چهل روزت گذشت خنده هات تو بیداری بیشتر شد یک ماجرای جالب برات تعریف کنم: از روزاول که از بیمارستان اومدی تختی که من و تو روش می خوابیدیم گوشه ای از پذیرایی بود کنار تخت روی دیوار یک استیکر به شکل گل با شاخه وبرگ پیچ پیچ چسبانده بودیم وقتی...
24 تير 1393

شرمندگی از افکار کهنه!!

هانای من!!! سعی کن با اعتماد به نفس سرت را در زندگی بلندکنی و برای داشتن فکرهای تازه وایده آل خود افتخار کنی!!!  عزیز دلم: زندگی بزرگان همچون انیشتین را سرلوحه افکار در زنگی ات قرار بده. ...
23 تير 1393

اولین اسباب بازی هانا جونم

این عروسک موزیکال بابایی از مسافرت برات سوغاتی اورد زمانی که هنوز جنسیت مشخص نبود و تقریبا 4ماهگی بارداری بودم .اهنگش تا اخر ین ماه بارداری گوش می کردم که دخترم بهش عادت کنه الان که تقریبا سه ماهش از همان اول بهش عکس العمل نشون میده. داخل شکمم بود بعد از یک مدت که متوجه می شدلگد می زد. خیلی جالب بود برام. توصیه به مامان های باردار: حتما در دوران بارداری یک آهنگ خوب یا صدای قرآن یا یک صدای دلنشین .... گوش دهید که واقعا بعد به دنیا آمدن کودک متوجه این موضوع می شوید. تجربه مامانی: دختر فهمیده من سعی کن در طول زندگی برای رسیدن به چیزهایی که تو با آنها احساس آرامش می کنی چندین برابر  تلاش کنی که احساس خوبی داشته باشی و ...
22 تير 1393

خواب تابستونی

پاهای کوچلوش از ملافه بیرون زده بود روی تشک مامانش... با اون نفس های کفتریش بعد از خوردن شیر قش کرده بود... موهای لخته نازش از باد پنکه تکون میخورد...  یکی از لپاش روی تشک آویزون بود... لبخند ملیحش تو خواب زیبا شدنش دو چندان می کرد... وای چه صحنه ای بود!!!! کسی نبود جز هانای عزیزم   ...
21 تير 1393