هانای عزیزمهانای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

دنیای شگفت انگیز از جنس هانا

طرفدارمسابقه والیبال ایران و لهستان

وای خدای من هانای من چه حذاب داره مسابقه والیبال نگاه میکنه من که قش کردم انقدر ناز نگاه میکنه. هانا دو ست کامل نشست پا به پای منو باباش مسابقه رو نگاه کرد. تجربه مادرانه: من احساس میکنم رفتار و برخورد پدر و مادر انقدر روی کودک تاثیر می گذارد که قابل توصیف نیست چند روزی که من و باباش والیبال نگاه می کردیم با ذوق؛ هانا هم در کنار ما نظاره گر بود بدون که خودمون متوجه بشیم هانا را هم علاقه مند کردیم. مامانای زیبا مراقب کودکانتان باشید .  با سپاس فراوان ...
20 تير 1393

معنی عشق

خنده هایت زل زدن چشمهایت به برچسب های روی دیوار و خندیدن به آنها ترسیدن از چیزی بعد لبهایت جمع می کنی آماده گریه می شوی که من بغلت می کنم احساس امنیت می کنی همه اینها معنی عشق را برایم پررنگ می کند وقتی باهات حرف می زنم برای قهه قهه زدن دهانت را باز می کنی وقتی دستاتو موقع شیر خوردن روی سینه ام می اندازی و محکم بغل می کنی  وای چه حسی دارم من ... بازهم معنی عشق را زیباتر می کنی دختر قشنگ من: مثل همان آفتابی که همه جارو روشن می کند                                                 ...
17 تير 1393

روزهای دیدنی یک ماهگی

روزهاو شب ها در کنار تو با همه سختی ها با همه خوشی ها با همه بی تجربگی ها می گذرد و من در کنار تو با حضور تو هر روزقدرتمندتر می شوم شب هایی که هر دوساعت بیدار میشدم  تورا در آغوش بگیرم وشیرت بدهم روزهایی که تمام وقتم را در کنار تو میگذراندم شب هایی که با کوچکترین صدایت بیدار میشدم روزهایی که برای متوجه کردنت به خودم باهات صحبت می کردم همه و همه را دوست دارم زردی ات خوب خوب نشد ولی به آرامی کم وکم می شد بعداز گذشت یک هفته وچند روز بالا اوردنت بعد از خوردن شیر شروع شدچندین بار پیش پزشک رفتیم قطره های مختلفی می خوردی ولی می گفتند به خاطره خوردن زیاد شیر وکوچک بودن معده برمیگرداند به مرور که بزرگتر شود خوب می شود. حمو...
25 ارديبهشت 1393

صدایی از جنس کبوتر

روزهایی که تو را به خاطر زردی در دستگاه می گذاشتیم را از یاد نمی برم بسیاربرایم سخت بود ولی در این دو روز چیزی که من را کمی آروم می کرد صدای دوست داشتنی تو بود دختر عزیزم . ان وقت متوجه شدیم که درزمانی که خوابی نفس هایت یک صدای دل نشینی می دهد با دقت گوش می کردیم دیدیم بله درست است شبیه کبوتر ها اونم از نوع کبوتر قمری صدا می دهی خیلی خندیدیم و من همیشه عاشق این صدا بودم اخه خیلی بهم ارامش می داد. سپاسگذاری و شکرگذاری  مخصوص همان خدایی که  زندگی را زیبا آفرید 
10 ارديبهشت 1393

حس پدرانه

همانطور که حس مادرانه من فعال شده بود و با تمام قوا در کنار هانا بود حس دیگری را که در کنارم می دیدم و من و هانا را همراهی می کرد حس پدرانه بابایی بود اورا می دیدم که : به آرامی موهایت را شونه میزند به زیبایی تو را نگاه می کند به قشنگی تو را بغل می گیرد همه فکر و ذهنش تو بودی دختر بابایی از همون روزهای اول یاد گرفت که پوشک تورا عوض کند و تو را در دستشویی بشورد با اینکه اولین بار برایش سحت بودولی این کار را کرد کم کم عاشق شستنت شد تا مدت ها او تورا می شست و من پوشکت را عوض می کردم... خدایی خیلی با حوصله و با دقت این کاررا انجام می دادمن واقعا او را تحسین می کنم. هرجا بیرون قرار بود بریم او مارا می برد دکتر, بیمارستان, بهد...
1 ارديبهشت 1393

حس مادرانه

این همه تجربه این همه حس های خوب فقط فقط به خاطر وجودتوست!!!!!!!! هنوز باورم نمیشد که من مامان شدم هنوز باورم نمیشد که تو کنار قلب من آرومی هنوز باورم نمیشد که درکنارم یک فرشته است همه اینها وقتی باورکردم که  تو زردی گرفتی برای اینکه باید دو روز در دستگاه میموندی وبرای گرفتن خون, رگ های دست وپات کبود شده بودبه دلیل بی دقتی پرستاران برای اولین بار برایت گریه کردم وفهمیدم: فرشته کوچلوی من به ضربان قلبم وصل است وکوچکترین ناراحتی برای او قلبم را به درد میاورد ومن  واقعا نمیتوانم این درد را تحمل کنم . انگار یک حسی از پشت در قلبم من را صدا میزد ومیخواست وارد شود اول متوجه نشدم ولی بعد گذشت زمان کوتاه متوجه شدم که آن ح...
30 فروردين 1393

به استقبال فرشته کوچلو

خدای من زندگی گاهی اوقات واقعا یک رنگ دیگریست با آمدن هانای دوست داشتنی حس زندگی دوچندان شد وبا تمام وجود از خدا متشکرم با بت هدیه زیبا که به من و بابایی اهدا  کرد صبح روز موعود(24 فروردین93) به همراه مامانم و بابایی به بیمارستان مسعود رفتیم چند ساعت قبل عمل ما در آنجا بودیم برای یک سری از کارهای بیمارستان.... بعد از مشخص شدن اتاق و گرفتن عکسای یادگاری من راهی اتاق عمل شدم حسم جدااز  خوشحالی و ذوق زیاد کمی ترس هم بود اما شیرین ... برای اولین بار به اتاق عمل میرفتم ولی با این وجودبعد از چند ساعت از اتاق عمل برگشتم و وقتی که به هوش آمدم اولین چیز که من را متوجه خودکرد درد زیر شکمم بود که افتضاح دردش زیاد بود از اینها بگذریم.....
28 فروردين 1393

اولین پاپوش هانا جونم

این پاپوش کمتر از 2 ساعت براش بافتم اونم با ذوق زیاد. وای خدای من چه حسی خوبی بود!!!! توصیه به مامان های باردار: دردوران بارداری حتما خودت را با چیزی که دوست دارید سرگرم کنید که هم برایتان خاطره هم ماندگار شود. هانای عزیزم من در دورانی که روزشماری می کردم تو بیای خودرا با آشپزی , بافتنی, سر کاررفتن , یوگا ، کلاس های بارداری.... سرگرم می کردم. تچربه مامانی : هانای دلیندم تلاش کن در تمام لحظات زندگی ات برای خود برنامه ریزی داشته باشی تا برای هدفت تلاش کنی. ...
10 بهمن 1392