هانای عزیزمهانای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

دنیای شگفت انگیز از جنس هانا

هفته بيست و هفتم بارداري

از هفته قبل ميرم موسسه مهرمادري كه كلاسهاي بارداري شركت كنم جلسه اول بابایی جونم هم اومد جلسه برا دونفرمون بود كلي صحبت شد معاينه هم شدم فشارم يكم بالا بود اخر كلاس هم گرفت نرمال شد گفت به خاطره غذاي ظهر خيلي مراقب باش نمك كم كم بخور فشار بالا بدترين حالت در بارداري ،بابایی از اون موقع بيشتر مراقبت ميكنه بهم ميگه مواظب  نسبتا بابایی ادم حرف گوش كني حرفهايي كه منطقي باشه رو قبول ميكنه عاشقشم يه جيز بهش بگي كه نميدونه خوب گوش ميكنه يادت ميگيره روزا هفته ها ميگذره خدارو شكر حس هاي خوبم  بيشتر اين هفته سعيده جون مامان جونم برا خريد سيسموني رفتن تهران خليل جونم هم برا ی نمايشگاه درب برقي باهم رفتن تهران(٢٩ ديماه) از اين هفته به ...
30 دی 1392

هفته اول ٧ماهگی

اولين روز مصادف بود با كريسمس بود كلا براي چند روز هم تعطيل بود من و بابايي با دوستامون رفتيم دريا تعطيلات اونجا بوديم خيلي سرد بود فروشگاه كه ميرفتيم همش براي جوجه نازناي ميخواستيم خريد كنيم يه عروسك يكم زشت ولي بامزه براش خريديم اسمش جكسون              براش بافتني هم مي بافم صندل كلاه ..... با بافتني خيلي سرگرم ميشم لذت بخش اين هفته ميرم دكتر ببينم جي ميگه يكم موقع خوابيدن اذيت ميشم شكمم درد ميگيره خوابيدنم سخت شده ولي.......................... جوجه امو دوستش دارم   ...
23 دی 1392

به خدا دوباره سلام ميكنم

گاهي اوقات با تمام خستگي هايت با تمام دلواپسي هايت هنوزم قدم برمي داري به نوري چشم دوخته اي كه نجاتت دهد  اميد داري كه درست ميشود   ان نور خداست و ان اميدي كه در قلبت موج ميزند بزرگي خداست خدايا مارا درهيچ شرايطی تنهايمان نگذار خدايا دلهايمان مثل قطره ابي است كه به دنبال دريا ميگردد خدايا چشمانمان همان نوري را ميخواهند كه سو بگيرند وقلبمان تورا ميخواهد  خدايا تنهايم نگذار كه بتوانم  خدايا اميدم به توست راهم به سوي تو شايدي از تو دور شده باشم ولي ديگر نميخواهم راه ديگري را بروم نجاتم بده كه دستانم را در زنجير بزرگيت گره بزنم كه بتوانم به سويت ادامه دهم خدايا ما را به خاطر خطاهايمان ناداني هايمان بدي هايمان...
22 دی 1392

هفته بيست و يكم بارداري

اين هفته دخترم خيلي شيطوني مي كنه ميچرخه لگد ميزنه كلي بازيگوشي ميكنه كلا ماه ٥بارداري ماه حركت براي همين بازيگوشي زياد داره مامانم ميگه تو هم خيلي ورجو ورجت زیاد بوده اين هفته سر كارم هم تدريس انلاين داشتم خيلي خوب بود همه تعريف ميكردن از نحوه تدريسم دارم به سيسموني و اسمش رنك اتاقش اين چيزايي كه حس خوبي بهم ميده فكر ميكنم هجده اذر بابايي رفت تهران من و جوجه اومديم خونه مامانم  جاش خالي دلمون واسش تنگ شده اخه من و فسقلي خيلي دوستش داريم ❤ اخرين سونو كه رفتيم نشون داد سرش سمت چپ توي پهلوم يه روز به بابایی ميگم يه جيز نشونت بدم بخندي سرش  از پهلوم ببيني  برامدگي سرش ديده ميشي كلي خنديديم به سرش كه زده بيرون بهش ميگم عين ...
15 آذر 1392

هفته بيستم بارداري

اين هفته كه من بابايي فهميديم دخمل داريم داريم دنبال اسم هاي قشنك بامعناي خوب ميگرديم هركسي يک اسمي رو ميگه هنوز اسم خاصي رو در نظر نگرفتيم  اين هفته كمر درد داشتم يكم برام سخت بود كه نميتونستم كاري انجام بدم ولي خليل كمكم ميكنه دوستش دارم به خاطر مهربوني هاش بعضي اوقات هم اذيتم ميكنه  ولي خيلي دوستش دارم  دخمل خودمم دوستش دارم يه روز فقط خيلي حس مادرانه ام فعال شده بود ميخواسنتم بغلم بگيرمش اوف چه حس باحالي بود خدایا به خاطر همه این روزها شکر میکنم    
9 آذر 1392

هفته نوزدهم بارداري

ديروز رفتم دكتر معاينه شدم صداي ضربان قلب ني ني نازم شنيدم وزنم كردم براي فرداش نوبت سونو گرفتم امروز بعد از سر كار رفتم سونو اونجا منتظر موندم شروع كردم به خوردن اب بسيار بعد بابايي اس مس دادم كه اونم بياد برام ابميوه هم بخره انقدر اب خوردم قدم زدم كه بابايي هم اومد ديدم با كله كدو اومد همون خاله سعيده رو ميگم نوبتم شد رفتيم داخل اتاق سعيده  هم گذاشتن بياد دراز كشيدم دكتر شروع كرد تمام اعضاي كوجلو ني ني مونو نشون داد گفت اين چشماش دهنش بيني اش صورت كاملش دستاش ستون مهراتش شكمش تازه پاهاي كوچلوش بعد گفت كه دخمله يا ململه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دكتر گفت كه دختر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حس خوبي بود از اين كه جنسيتش برات مشخص شده خدا را شكر به خاطر رحمتش...
5 آذر 1392

هفته هجدهم بارداري

اين هفته اخرين هفته ماه ٤بارداريم  خليل تو خونه هم بهم كمك ميكنه به من جوجه ام هم خيلي ميرسه دوستش داريم بعضي فكرمشغولي ها نگراني ها هست ولي كاري نميشه كرد بيشتر دوست دارم به جوجه ام فكر كنم  اخر اين هفته يكم جوجه خودش سفت كرد كمردرد دارم ولي با روغن زيتون ماساز ميدم كه بهتر بشم يه جلسه كلاس يوگا هم نرفتم جوجه ام يكم بي تابي ميكرد اين هفته ولي براش دعا ميكنم هفته بعد ميرم سونوگرافي ني ني نازم مشخص ميشه دخمله يا ململه ميتونیم براش اسم بزاريم لباس براش بخريم هرجي باشه خدارو شكر ميكنم  از خدا ممنون به خاطر تمام نعمت هايش زيبايي هايش بعضي اوقات نوشتن برام جذابيتش بيشتر ميشه وقتي بدونم كه يك روز فرزند دلبندم اين نوشته ها رو ...
1 آذر 1392

هفته هفدهم بارداري

هفته هفدهم بارداری روزاي شيريني همراه با بعضي نگراني ها دلواپسي ها ولي بازهم برايم شيرين است روزهايي كه برايم ميگذرد به سن ني ني ام اضافه ميشه بزرگ ميشه.خداراشكر ميكنم. اين هفته تو محرم تعطيلات عاشورا تاسوا هست من بابايي جون و ني ني جونم رفتيم امامزاده دسته عزاداري تعزيه خواني ببینیم .تو اين هفته ارش كوچلو هم بدنيا اومد بچه الهام اونم خيلي خوشحال بهش تبريك ميگم بابايي رو دوست داريم روزاي باهم بودن خوبه. دوست دارم بتونم با كمك خليل جوجه مونوخوب تربيت كنيم.
27 آبان 1392