دوماهگی هانای عزیزم
روزها می گذشت با تمام خستگی ها ولی به همراه عشق بودکه این روزها را اسانتر می کرد شب ها میگذشت با تمام بی خوابیها ولی ارامش در کنارش موج می زد شبها دیگر برایم بیدار شدن و بیدار ماندن مانند روزهای اول سخت نبود الان قبل از اینکه گریه کنی بیدارم تا وقتی هم اروم نشی و نخوابی خوابم نمیبره مامان بزرگ هم خیلی خیلی بهم کمک می کنه خیلی دوستش دارم انشاله همیشه سالم باشه. قبلا خندیدنت همیشه توی خواب بودولی بعد از اینکه چهل روزت گذشت خنده هات تو بیداری بیشتر شد یک ماجرای جالب برات تعریف کنم: از روزاول که از بیمارستان اومدی تختی که من و تو روش می خوابیدیم گوشه ای از پذیرایی بود کنار تخت روی دیوار یک استیکر به شکل گل با شاخه وبرگ پیچ پیچ چسبانده بودیم وقتی...