هانای عزیزمهانای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

دنیای شگفت انگیز از جنس هانا

روزهای دیدنی یک ماهگی

روزهاو شب ها در کنار تو با همه سختی ها با همه خوشی ها با همه بی تجربگی ها می گذرد و من در کنار تو با حضور تو هر روزقدرتمندتر می شوم شب هایی که هر دوساعت بیدار میشدم  تورا در آغوش بگیرم وشیرت بدهم روزهایی که تمام وقتم را در کنار تو میگذراندم شب هایی که با کوچکترین صدایت بیدار میشدم روزهایی که برای متوجه کردنت به خودم باهات صحبت می کردم همه و همه را دوست دارم زردی ات خوب خوب نشد ولی به آرامی کم وکم می شد بعداز گذشت یک هفته وچند روز بالا اوردنت بعد از خوردن شیر شروع شدچندین بار پیش پزشک رفتیم قطره های مختلفی می خوردی ولی می گفتند به خاطره خوردن زیاد شیر وکوچک بودن معده برمیگرداند به مرور که بزرگتر شود خوب می شود. حمو...
25 ارديبهشت 1393

صدایی از جنس کبوتر

روزهایی که تو را به خاطر زردی در دستگاه می گذاشتیم را از یاد نمی برم بسیاربرایم سخت بود ولی در این دو روز چیزی که من را کمی آروم می کرد صدای دوست داشتنی تو بود دختر عزیزم . ان وقت متوجه شدیم که درزمانی که خوابی نفس هایت یک صدای دل نشینی می دهد با دقت گوش می کردیم دیدیم بله درست است شبیه کبوتر ها اونم از نوع کبوتر قمری صدا می دهی خیلی خندیدیم و من همیشه عاشق این صدا بودم اخه خیلی بهم ارامش می داد. سپاسگذاری و شکرگذاری  مخصوص همان خدایی که  زندگی را زیبا آفرید 
10 ارديبهشت 1393

حس پدرانه

همانطور که حس مادرانه من فعال شده بود و با تمام قوا در کنار هانا بود حس دیگری را که در کنارم می دیدم و من و هانا را همراهی می کرد حس پدرانه بابایی بود اورا می دیدم که : به آرامی موهایت را شونه میزند به زیبایی تو را نگاه می کند به قشنگی تو را بغل می گیرد همه فکر و ذهنش تو بودی دختر بابایی از همون روزهای اول یاد گرفت که پوشک تورا عوض کند و تو را در دستشویی بشورد با اینکه اولین بار برایش سحت بودولی این کار را کرد کم کم عاشق شستنت شد تا مدت ها او تورا می شست و من پوشکت را عوض می کردم... خدایی خیلی با حوصله و با دقت این کاررا انجام می دادمن واقعا او را تحسین می کنم. هرجا بیرون قرار بود بریم او مارا می برد دکتر, بیمارستان, بهد...
1 ارديبهشت 1393

حس مادرانه

این همه تجربه این همه حس های خوب فقط فقط به خاطر وجودتوست!!!!!!!! هنوز باورم نمیشد که من مامان شدم هنوز باورم نمیشد که تو کنار قلب من آرومی هنوز باورم نمیشد که درکنارم یک فرشته است همه اینها وقتی باورکردم که  تو زردی گرفتی برای اینکه باید دو روز در دستگاه میموندی وبرای گرفتن خون, رگ های دست وپات کبود شده بودبه دلیل بی دقتی پرستاران برای اولین بار برایت گریه کردم وفهمیدم: فرشته کوچلوی من به ضربان قلبم وصل است وکوچکترین ناراحتی برای او قلبم را به درد میاورد ومن  واقعا نمیتوانم این درد را تحمل کنم . انگار یک حسی از پشت در قلبم من را صدا میزد ومیخواست وارد شود اول متوجه نشدم ولی بعد گذشت زمان کوتاه متوجه شدم که آن ح...
30 فروردين 1393

به استقبال فرشته کوچلو

خدای من زندگی گاهی اوقات واقعا یک رنگ دیگریست با آمدن هانای دوست داشتنی حس زندگی دوچندان شد وبا تمام وجود از خدا متشکرم با بت هدیه زیبا که به من و بابایی اهدا  کرد صبح روز موعود(24 فروردین93) به همراه مامانم و بابایی به بیمارستان مسعود رفتیم چند ساعت قبل عمل ما در آنجا بودیم برای یک سری از کارهای بیمارستان.... بعد از مشخص شدن اتاق و گرفتن عکسای یادگاری من راهی اتاق عمل شدم حسم جدااز  خوشحالی و ذوق زیاد کمی ترس هم بود اما شیرین ... برای اولین بار به اتاق عمل میرفتم ولی با این وجودبعد از چند ساعت از اتاق عمل برگشتم و وقتی که به هوش آمدم اولین چیز که من را متوجه خودکرد درد زیر شکمم بود که افتضاح دردش زیاد بود از اینها بگذریم.....
28 فروردين 1393

اولین پاپوش هانا جونم

این پاپوش کمتر از 2 ساعت براش بافتم اونم با ذوق زیاد. وای خدای من چه حسی خوبی بود!!!! توصیه به مامان های باردار: دردوران بارداری حتما خودت را با چیزی که دوست دارید سرگرم کنید که هم برایتان خاطره هم ماندگار شود. هانای عزیزم من در دورانی که روزشماری می کردم تو بیای خودرا با آشپزی , بافتنی, سر کاررفتن , یوگا ، کلاس های بارداری.... سرگرم می کردم. تچربه مامانی : هانای دلیندم تلاش کن در تمام لحظات زندگی ات برای خود برنامه ریزی داشته باشی تا برای هدفت تلاش کنی. ...
10 بهمن 1392

هفته بيست و هفتم بارداري

از هفته قبل ميرم موسسه مهرمادري كه كلاسهاي بارداري شركت كنم جلسه اول بابایی جونم هم اومد جلسه برا دونفرمون بود كلي صحبت شد معاينه هم شدم فشارم يكم بالا بود اخر كلاس هم گرفت نرمال شد گفت به خاطره غذاي ظهر خيلي مراقب باش نمك كم كم بخور فشار بالا بدترين حالت در بارداري ،بابایی از اون موقع بيشتر مراقبت ميكنه بهم ميگه مواظب  نسبتا بابایی ادم حرف گوش كني حرفهايي كه منطقي باشه رو قبول ميكنه عاشقشم يه جيز بهش بگي كه نميدونه خوب گوش ميكنه يادت ميگيره روزا هفته ها ميگذره خدارو شكر حس هاي خوبم  بيشتر اين هفته سعيده جون مامان جونم برا خريد سيسموني رفتن تهران خليل جونم هم برا ی نمايشگاه درب برقي باهم رفتن تهران(٢٩ ديماه) از اين هفته به ...
30 دی 1392

هفته اول ٧ماهگی

اولين روز مصادف بود با كريسمس بود كلا براي چند روز هم تعطيل بود من و بابايي با دوستامون رفتيم دريا تعطيلات اونجا بوديم خيلي سرد بود فروشگاه كه ميرفتيم همش براي جوجه نازناي ميخواستيم خريد كنيم يه عروسك يكم زشت ولي بامزه براش خريديم اسمش جكسون              براش بافتني هم مي بافم صندل كلاه ..... با بافتني خيلي سرگرم ميشم لذت بخش اين هفته ميرم دكتر ببينم جي ميگه يكم موقع خوابيدن اذيت ميشم شكمم درد ميگيره خوابيدنم سخت شده ولي.......................... جوجه امو دوستش دارم   ...
23 دی 1392

به خدا دوباره سلام ميكنم

گاهي اوقات با تمام خستگي هايت با تمام دلواپسي هايت هنوزم قدم برمي داري به نوري چشم دوخته اي كه نجاتت دهد  اميد داري كه درست ميشود   ان نور خداست و ان اميدي كه در قلبت موج ميزند بزرگي خداست خدايا مارا درهيچ شرايطی تنهايمان نگذار خدايا دلهايمان مثل قطره ابي است كه به دنبال دريا ميگردد خدايا چشمانمان همان نوري را ميخواهند كه سو بگيرند وقلبمان تورا ميخواهد  خدايا تنهايم نگذار كه بتوانم  خدايا اميدم به توست راهم به سوي تو شايدي از تو دور شده باشم ولي ديگر نميخواهم راه ديگري را بروم نجاتم بده كه دستانم را در زنجير بزرگيت گره بزنم كه بتوانم به سويت ادامه دهم خدايا ما را به خاطر خطاهايمان ناداني هايمان بدي هايمان...
22 دی 1392