تب شب!
اشك هايت به درخشندگي مرواريد
از چشمان معصومت به سرعت سر ميخورد،
گرماي بدنت بالا مي رفت
و من همچنان قبلم فشرده ميشد
كه تو را چگونه دريابم
در حالي كه تو در ميان دستانم بودي،
گريه هايت پر از درد بود
و نگاهت به نگاه من گره خورده بود
كه تورا در اغوشم محكم بگيرم و رهايت نكنم
چرا كه تو براي خوب شدن نگاهم ميكردي
ومن همچون كسي كه قلبش را زير دردها ميفشارند
ديوانه وار ميجنگيدم كه تو را بهتر ببينم
و تو با صداي نالان گريه سر ميدادي
واي خداي من چرا شب تمام نمي شود !!
اري كودك من
تو ان شب بيمار شدي
و من از تب تو بيشتر ميسوختم
و من بار ديگر صدايش كردم
و خدارا براي بودن تو در كنارم شكر كردم
خدايا سپاس ويژه توست
شكرگذاري ويژه ما
در حالي كه گاهي ناسپاسي ويژگي ما مي شود
ولي تو باز رحمتت به روي ما قطع نمي شود
سپاس گذارم خداي
... سروده شده در تابستان كه من ديرتر متن را در وبلاگ گذاشتم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی